کد مطلب:314960 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:185

مراوداتی با حضرت اباالفضل العباس
آقای حاج محمد تاجی نژاد ساكن داراب، 64 ساله متولد سال 1315 شمسی نقل كرد:



[ صفحه 521]



من و برادرم در صحرا مشغول كشاورزی بودیم. یكی دو ساعت به غروب مانده بود كه یك نفر ظاهر شد و ایشان در بین من و برادرم بودند و رو به من كردند و گفتند: كه... [آقای فلانی] این كار را نكن. بعد ایشان حركت كردند و تقریبا ده قدمی از ما دور نشده بودند كه برادرم به من نگاه كرد و گفت: این شخص كه بود تو را می شناخت؟ من به برادرم نگاه كردم، آقا ناپدید شدند.

غروب به خانه برادرم (حاج حسن) رفتیم. به مادرم و خواهرم گفت: كه یك نفر با این مشخصات بین ما ظاهر شد و با برادرم صحبت كرد و با من صحبت نكرد و بعد از مدتی ناپدید شد. مادرم به سوی من آمد و گفت: چرا چیزی از او نمی گویی؟ من گفتم: می ترسم.

از این ماجرا یك سال گذشت. من در زیر كوه بودم (كوهی در نزدیكی شهر بود كه مردم در قدیم قرآن های مستعمل را برای اینكه هتك حرمت نشود در این غار قرار می دادند) كه آقا دوباره ظاهر شدند و فرمودند: محمد جان من زیر این غار است. برویم توی غار تا تو را از ناراحتی كه داری نجات بدهم (ناراحتی من به خاطر مرگ فرزند خواهرم بود). موقعی كه داخل غار شدیم فرمودند: برای بچه خواهرت ناراحتی؟ گفتم: بله. گفتند: كه خواهر تو بعد از یك ماه حامله می شود و پس از نه ماه حاملگی دو فرزند پسر به دنیا خواهد آورد كه هر پسری پشت سرش یك مهره هست كه اگر مادر بچه ها آن مهره ها را بخورد آن بچه ها هم سالم می مانند و هم در ایران نمونه می شوند.

بعد از یك ماه خواهرم حامله شد و پس از نه ماه دو فرزند پسر به دنیا آورد. مادرم ماما بود، به خواهرم گفته بود مهره ها را بخورد و هر كاری می كرد خواهرم مهره ها را نخورد و بعد از شش ماه بچه ها هر دو مردند.

من دوباره پس از چند روز ایشان را مشاهده كردم و فرمود: جای من زیر



[ صفحه 522]



همان غار است، هر كاری داری بیا توی غار من هر سال آقا را مشاهده می كردم. از سال 58 به جبهه رفتم و تمامی افراد جبهه (گروهان ما) آقا را همراه ما می دیدند و هر حاجتی داشتند برآورده می شد. پس از هفت سال كه جبهه بودم به داراب برگشتم. بعد از جنگ در داراب هر ساله در روز عاشورا من به پای غار می رفتم و نان و حلوا می گذاشتم. و آقا چند لحظه ای ظاهر می شدند و با آقا صحبت می كردم و آقا در غار می رفتند و ناپدید می شدند.

تا یك روز كه من نذری داشتم به مادر بچه ها گفتم: من بعد از كشیدن برنج به پایین غار می روم. بعد از انجام كارم به آنجا رفتم و شمعی روشن كردم و زود برگشتم (به خانه). به در خانه كه رسیدم، بچه سید مصطفی (از ذكر فامیل خودداری می كنم) آمد و گفت: بعد از امام خمینی یك امام در كوه پیدا كردی و شدی 14 امامی. من ناراحت شدم و رفتم پیش پدرش در مغازه و گفتم: كه مردم پولشان را به مواد مخدر می دهند و می كشند و من پولم را شمع می خرم و در كوه روشن می كنم.

او گفت: نمی خواهد ناراحت شوی، منبر قحطی است كه می روی در كوه ها؟ من خیلی ناراحت شدم و قصد رفتن كردم. پس از رفتن من چند لحظه هم طول نكشید كه او به زمین خورد و مرد.

فردای آن صبح پسرش به در خانه ما آمد و گفت: به كسی این ماجرا را نگو تا آبرویمان نرود. گفتم: دیدی چه آقایی دارم. از این جریان یك ماهی گذشت، آقا به من گفت: محمد ناراحت نباش، حال اگر می خواهی محل غار را به مردم نشان بده. حاج محمد گفت: مدت 42 سال است كه من به اینجا می آمدم من به مردم گفتم: هر روز چند ماشین به اینجا می آمد و من یك حمد و هفت قل هو الله می خواندم و صدای ابوالفضل می زدم... و به مادرش قسم می دادم كه طبیب



[ صفحه 523]



ایشان شما هستید و بیمار شفا پیدا می كرد.